جدول جو
جدول جو

معنی درهم بستن - جستجوی لغت در جدول جو

درهم بستن
(دَ / دِ دَ دَ)
گرد هم آوردن: خزائن و دفائن خویش درهم بست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 262). رخت و بند که داشت درهم بست وراه بخارا پیش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 289)
لغت نامه دهخدا
درهم بستن
گردهم آوردن
تصویری از درهم بستن
تصویر درهم بستن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پره بستن
تصویر پره بستن
حلقه زدن، دایره وار ایستادن مردم یا لشکریان، برای مثال از سواران پره بسته به دشت / رمۀ گور سوی شاه گذشت (نظامی۴ - ۵۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در بستن
تصویر در بستن
بستن، بستن در
بند کردن، مقید ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گره بستن
تصویر گره بستن
گره در چیزی انداختن
کنایه از پیچیده ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
خاموش شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) :
تا صبح نبست از این دعا دم
یک پرده نکرد از این نوا کم.
نظامی.
دیده را مژگان زبان است و نگه عرض نیاز
نیستم از گفتگو خاموش اگر دم بسته ام.
واله هروی (از آنندراج).
- دم دربستن از کسی، با اوسخنی نگفتن. لب به سخن نگشودن با وی. با وی به گفتگو نپرداختن:
پختۀ غم های عشقم لاجرم
دم ز خاقان جهان دربسته ام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(پَ شُ دَ)
پیش کردن در. بستن در. (ناظم الاطباء). ارتاج. ازلاج. اغلاق. (از منتهی الارب) (دهار). ایصاد. (دهار) (المصادر زوزنی). غلق:
دارالشّفای تو بنبسته ست در هنوز
تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم.
سعدی.
در خرمی بر سرایی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند.
سعدی.
دری بروی من ای یار مهربان بگشای
که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی.
سعدی.
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو باز گشادی و در نطق ببستی.
سعدی.
- در بروی بستن، کنایه از انزوا و خانه نشینی:
نام نکوئی چو برون شد ز کوی
در نتواند که ببندد بروی.
سعدی.
- در بروی کسی بستن، مانع داخل شدن وی به جایی گشتن:
شنیدم که مغروری از کبر مست
در خانه بر روی سائل ببست.
سعدی.
گر دری از خلق ببندم بروی
بر تو نبندم که بخاطر دری.
سعدی.
ولیکن صبر و تنهایی محالست
که نتوان در بروی دوست بستن.
سعدی.
ما در خلوت بروی غیر ببستیم
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم.
سعدی.
- در بستن از روی کسی، به روی کسی در بستن. مانع ورود وی شدن:
از رای تو سر نمی توان تافت
وز روی تو در نمی توان بست.
سعدی.
رجوع به بستن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ زَ دَ)
شکستن. منکسر کردن. خرد کردن:
ور دست من به چرخ رسیدی چنانکه آه
بند و طلسم او همه درهم شکستمی.
خاقانی.
حصار پیروزجی و سقف بنفسجی آسمان را چون صور نخستین درهم خواهی شکستن. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 7). همه زراد خانه بشریت درهم شکست. (منشآت خاقانی ص 208).
ز ناله بر هوا چون کله بستی
فلکها را طبق درهم شکستی.
نظامی.
بفرمود درهم شکستند خرد
مبدل شد آن عیش صافی به درد.
سعدی.
نزد تارک جنگجو را بدست
که خود و سرش را نه درهم شکست.
سعدی.
- دل کسی درهم شکستن، وی را آزرده خاطر کردن:
درهم شکسته ای دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل دوگوهر شکسته ای.
خاقانی.
و رجوع به ’بهم درشکستن’ در ردیف خود شود، مغلوب کردن. منکوب کردن: تیمور لشکر بزرگ امیر حسین را درهم شکست. (یادداشت مرحوم دهخدا).
لشکر آز و نیاز و حرص را
خوار دار و لشکرش درهم شکن.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ فُ کَ دَ)
داخل هم شدن، متفکر شدن، بخشم رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
کثیف و غلیظ و هنگفت شدن مانند تاریکی. (ناظم الاطباء). ترکب. (از تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ یِ کَرَ تَ)
دروغ گفتن. دروغ بافتن. تهمت زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). به کسی نسبت دروغ دادن و بهتان بر کسی بستن. (ناظم الاطباء). اعتباط. افتراء. (زمخشری). تهمت:
دست من و زلف یار حاشا
بر خویش دروغ بسته بودم.
کمال خجندی (از آنندراج).
به مرگ غیر باشد عالمی خوشحال و من غمگین
که می ترسم دروغی بسته باشد از برای او.
باقر کاشی (از آنندراج).
- دروغ بربستن، دروغ بستن. تهمت. نسبت دروغ دادن. اسقاط. اشراب. الحاد. تسقط. تهمه. شرب. عبط. عضه. (از منتهی ا لارب)
لغت نامه دهخدا
(تَهْ نِ کَ دَ)
راه بستن. سد طریق کردن.
- ره بستن بر کسی، سد راه او شدن. (یادداشت مؤلف). جلو راه و حرکت او را گرفتن. رجوع به راه بستن شود
لغت نامه دهخدا
(نُ لَ)
بهم بستن دو چیز یا زیاده از آن. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُ کَ دَ)
کره زدن. کره برآوردن. کره گرفتن: تعشیش، کره بستن نان. (زوزنی). کپک زدن. سپیدک زدن. اور زدن. رجوع به کره گرفتن و کره برآوردن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
عقده ساختن. معقد کردن. تعقد. استوار کردن:
برزم اندر آید (رستم) بپوشد زره
یکی جوشن از بر ببندد گره.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ره بستن
تصویر ره بستن
سد طریق کردن، راه بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در بستن
تصویر در بستن
مقید ساختن، بند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گرداگرد گرفتن حلقه زدن دور کردن چنبر زدن دایره بستن پره کردن پره کشیدن پره داشتن پره بستن
فرهنگ لغت هوشیار
ایجاد گره کردن، پیچیده کردن معقد ساختن، محکم کردن استوار کردن: برزم اندر آید (رستم) بپوشد زره یکی جوشن از بر ببندد گره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهم بسته
تصویر برهم بسته
((بَ هَ. بَ تِ))
مجعول، ساختگی
فرهنگ فارسی معین