خاموش شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) : تا صبح نبست از این دعا دم یک پرده نکرد از این نوا کم. نظامی. دیده را مژگان زبان است و نگه عرض نیاز نیستم از گفتگو خاموش اگر دم بسته ام. واله هروی (از آنندراج). - دم دربستن از کسی، با اوسخنی نگفتن. لب به سخن نگشودن با وی. با وی به گفتگو نپرداختن: پختۀ غم های عشقم لاجرم دم ز خاقان جهان دربسته ام. خاقانی
خاموش شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) : تا صبح نبست از این دعا دم یک پرده نکرد از این نوا کم. نظامی. دیده را مژگان زبان است و نگه عرض نیاز نیستم از گفتگو خاموش اگر دم بسته ام. واله هروی (از آنندراج). - دم دربستن از کسی، با اوسخنی نگفتن. لب به سخن نگشودن با وی. با وی به گفتگو نپرداختن: پختۀ غم های عشقم لاجرم دم ز خاقان جهان دربسته ام. خاقانی
پیش کردن در. بستن در. (ناظم الاطباء). ارتاج. ازلاج. اغلاق. (از منتهی الارب) (دهار). ایصاد. (دهار) (المصادر زوزنی). غلق: دارالشّفای تو بنبسته ست در هنوز تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم. سعدی. در خرمی بر سرایی ببند که بانگ زن از وی برآید بلند. سعدی. دری بروی من ای یار مهربان بگشای که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی. سعدی. در روی تو گفتم سخنی چند بگویم رو باز گشادی و در نطق ببستی. سعدی. - در بروی بستن، کنایه از انزوا و خانه نشینی: نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. - در بروی کسی بستن، مانع داخل شدن وی به جایی گشتن: شنیدم که مغروری از کبر مست در خانه بر روی سائل ببست. سعدی. گر دری از خلق ببندم بروی بر تو نبندم که بخاطر دری. سعدی. ولیکن صبر و تنهایی محالست که نتوان در بروی دوست بستن. سعدی. ما در خلوت بروی غیر ببستیم از همه بازآمدیم و با تو نشستیم. سعدی. - در بستن از روی کسی، به روی کسی در بستن. مانع ورود وی شدن: از رای تو سر نمی توان تافت وز روی تو در نمی توان بست. سعدی. رجوع به بستن شود
پیش کردن در. بستن در. (ناظم الاطباء). ارتاج. ازلاج. اغلاق. (از منتهی الارب) (دهار). ایصاد. (دهار) (المصادر زوزنی). غلق: دارالشّفای تو بنبسته ست در هنوز تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم. سعدی. در خرمی بر سرایی ببند که بانگ زن از وی برآید بلند. سعدی. دری بروی من ای یار مهربان بگشای که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی. سعدی. در روی تو گفتم سخنی چند بگویم رو باز گشادی و در نطق ببستی. سعدی. - در بروی بستن، کنایه از انزوا و خانه نشینی: نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. - در بروی کسی بستن، مانع داخل شدن وی به جایی گشتن: شنیدم که مغروری از کبر مست درِ خانه بر روی سائل ببست. سعدی. گر دری از خلق ببندم بروی بر تو نبندم که بخاطر دری. سعدی. ولیکن صبر و تنهایی محالست که نتوان در بروی دوست بستن. سعدی. ما در خلوت بروی غیر ببستیم از همه بازآمدیم و با تو نشستیم. سعدی. - در بستن از روی کسی، به روی کسی در بستن. مانع ورود وی شدن: از رای تو سر نمی توان تافت وز روی تو در نمی توان بست. سعدی. رجوع به بستن شود
شکستن. منکسر کردن. خرد کردن: ور دست من به چرخ رسیدی چنانکه آه بند و طلسم او همه درهم شکستمی. خاقانی. حصار پیروزجی و سقف بنفسجی آسمان را چون صور نخستین درهم خواهی شکستن. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 7). همه زراد خانه بشریت درهم شکست. (منشآت خاقانی ص 208). ز ناله بر هوا چون کله بستی فلکها را طبق درهم شکستی. نظامی. بفرمود درهم شکستند خرد مبدل شد آن عیش صافی به درد. سعدی. نزد تارک جنگجو را بدست که خود و سرش را نه درهم شکست. سعدی. - دل کسی درهم شکستن، وی را آزرده خاطر کردن: درهم شکسته ای دل خاقانی از جفا تاوان بده ز لعل دوگوهر شکسته ای. خاقانی. و رجوع به ’بهم درشکستن’ در ردیف خود شود، مغلوب کردن. منکوب کردن: تیمور لشکر بزرگ امیر حسین را درهم شکست. (یادداشت مرحوم دهخدا). لشکر آز و نیاز و حرص را خوار دار و لشکرش درهم شکن. ناصرخسرو
شکستن. منکسر کردن. خرد کردن: ور دست من به چرخ رسیدی چنانکه آه بند و طلسم او همه درهم شکستمی. خاقانی. حصار پیروزجی و سقف بنفسجی آسمان را چون صور نخستین درهم خواهی شکستن. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 7). همه زراد خانه بشریت درهم شکست. (منشآت خاقانی ص 208). ز ناله بر هوا چون کله بستی فلکها را طبق درهم شکستی. نظامی. بفرمود درهم شکستند خرد مبدل شد آن عیش صافی به درد. سعدی. نزد تارک جنگجو را بدست که خود و سرش را نه درهم شکست. سعدی. - دل کسی درهم شکستن، وی را آزرده خاطر کردن: درهم شکسته ای دل خاقانی از جفا تاوان بده ز لعل دوگوهر شکسته ای. خاقانی. و رجوع به ’بهم درشکستن’ در ردیف خود شود، مغلوب کردن. منکوب کردن: تیمور لشکر بزرگ امیر حسین را درهم شکست. (یادداشت مرحوم دهخدا). لشکر آز و نیاز و حرص را خوار دار و لشکرش درهم شکن. ناصرخسرو
دروغ گفتن. دروغ بافتن. تهمت زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). به کسی نسبت دروغ دادن و بهتان بر کسی بستن. (ناظم الاطباء). اعتباط. افتراء. (زمخشری). تهمت: دست من و زلف یار حاشا بر خویش دروغ بسته بودم. کمال خجندی (از آنندراج). به مرگ غیر باشد عالمی خوشحال و من غمگین که می ترسم دروغی بسته باشد از برای او. باقر کاشی (از آنندراج). - دروغ بربستن، دروغ بستن. تهمت. نسبت دروغ دادن. اسقاط. اشراب. الحاد. تسقط. تهمه. شرب. عبط. عضه. (از منتهی ا لارب)
دروغ گفتن. دروغ بافتن. تهمت زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). به کسی نسبت دروغ دادن و بهتان بر کسی بستن. (ناظم الاطباء). اعتباط. افتراء. (زمخشری). تهمت: دست من و زلف یار حاشا بر خویش دروغ بسته بودم. کمال خجندی (از آنندراج). به مرگ غیر باشد عالمی خوشحال و من غمگین که می ترسم دروغی بسته باشد از برای او. باقر کاشی (از آنندراج). - دروغ بربستن، دروغ بستن. تهمت. نسبت دروغ دادن. اسقاط. اشراب. الحاد. تسقط. تهمه. شرب. عَبط. عَضه. (از منتهی ا لارب)